معنی کیش و رسم

حل جدول

کیش و رسم

آئین ، دین ، مذهب ، سنت

لغت نامه دهخدا

کیش

کیش. (اِ) دین و مذهب. (فرهنگ رشیدی). به معنی دین و مذهب و ملت هم آمده است. (برهان). مرادف آیین و مذهب است. (آنندراج). مله. (دهار) (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). در اوستا، تکئشه (اعتراف، عهد). پهلوی، کش. ارمنی، کش. در اوستا، تکئشه درمورد آیین اهریمنی استعمال شده، در مقابل دئنا (دین). ولی در فارسی کیش به معنی مطلق آیین و دین آمده. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
دقیقی چار خصلت برگزیده ست
به گیتی از همه خوبی و زشتی
لب یاقوت رنگ و ناله ٔ چنگ
می خون رنگ و کیش زردهشتی.
دقیقی.
و مردمان روستا بیشتر کیش سپیدجامگان دارند. (حدود العالم).
ز دین پدر کیش مادر گرفت
زمانه بدو مانده اندر شگفت.
فردوسی.
کسی کو خرد جوید و ایمنی
نیازد سوی کیش اهریمنی.
فردوسی.
تو بس کن ز دین نیاکان خویش
خردمند مردم نگردد ز کیش.
فردوسی.
پارسیان را از جهت کیش گبرگی نشایست که سال را به یکی روز کبیسه کنند. (التفهیم ص 222).
ببستش به سوگند و پیمان و کیش
گرفتن ز دل جفت و پیوند خویش.
اسدی.
بر دین حقی و سوی جاهل
بر سیرت و کیش هندوانی.
ناصرخسرو.
و این یوسانوس چون باز با قسطنطنیه رسید کیش ترسایی تازه گردانید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 71).
در میان رعیت عدل کردند و اندر کیش خود جور و ستم روا نداشتند. (نصیحه الملوک غزالی). همه ٔ روم ترسا شدند و ارمنیان همچنین کیش ایشان گرفتند. (مجمل التواریخ و القصص).
به جان تو که پرستیدن تو کیش من است
به کیش عشق پرستش رواست جانان را.
ادیب صابر.
فارغ از نقش دین و کیش همه
گورخانه ٔ هوای خویش همه.
سنائی (مثنویها چ دانشگاه ص 157).
جان نو داده ای جهانی را
فرق ناکرده اهل مذهب و کیش.
انوری.
دین ور نه و ریاست کرده به دینور
کیش مغان و دعوت خورده به دامغان.
خاقانی.
ز چارنامه عیان شد که من موحد نامم
به چارکیش خبر شد که من مقدس کیشم.
خاقانی.
چنان در کیش عیسی شد بدو شاد
که دخت خویش مریم را بدو داد.
نظامی.
به جزعشقت ندارم کیش و ملت
به جز کویت ندارم خان ومانی.
عطار.
نعره ٔ رندان شنید راه قلندر گرفت
کیش مغان تازه کرد قیمت ابرار برد.
عطار.
در عالم عشق عاشقان را
قربان شدن است مذهب و کیش.
عطار.
و دانست که کیش نطاح در تنور بلا قربان خواهد شد و کیش حسن صباح قربان. (جهانگشای جوینی).
از کمال حزم و سوءالظن خویش
نی ز نقص و بددلی و ضعف کیش.
مولوی.
که شما پروانه وار از جهل خویش
پیش آتش می کنید این حمله کیش.
مولوی.
عاشقان را نتوان گفت که بازآی از مهر
کافران را نتوان گفت که برگرد از کیش.
سعدی.
به کیش کلکنه و دین فوطه ٔ حمام
که بقچه کردن سجاده عین بی ادبی است.
نظام قاری.
هزار جان شده قربان هزار کیش خراب
ز فکر گوشه ٔ کیش و دوال قربانش.
؟ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
کافر همه را به کیش خود پندارد.
نظیر:
هرکه نقش خویشتن بیند در آب.
؟
- کافرکیش، آنکه دین کافران دارد. رجوع به همین کلمه شود.
|| خوی و عادت. (غیاث). راه و رسم. طریقت. سنت. روش:
نهادم بر این نامه بر مُهر خویش
چنانچون بود رسم و آیین و کیش.
فردوسی.
همه مردم حصن پیش آمدند
به پوزش به آیین و کیش آمدند.
فردوسی.
سپهبد به سوی شبستان خویش
بیامد بر آن سان که بدرسم و کیش.
فردوسی.
خلق گویند که ترکش کن و عهدش بشکن
ای عزیزان چومن این کیش ندارم چه کنم ؟
اوحدی.
- اخلاص کیش، اخلاص آیین. صمیمی.
- ارادت کیش. رجوع به همین کلمه شود.
- بیدادکیش. رجوع به همین کلمه شود.
- پسندیده کیش. رجوع به همین ترکیب ذیل ترکیب های پسندیده شود.
- راست کیش. رجوع به همین کلمه شود.
- زشت کیش.رجوع به همین کلمه شود.
- ظلم کیش، ستم پیشه.
- فرخنده کیش. رجوع به همین ترکیب ذیل ترکیب های فرخنده شود.
- نکوهیده کیش. رجوع به همین کلمه شود.
- وفاکیش، وفادار:
دوم آنجا که معشوق وفاکیش
ببیند نوگلی با بلبل خویش.
وحشی.
رجوع به «وفاکیش » شود.
|| ترکش. (فرهنگ رشیدی). به معنی ترکش باشد، و آن جایی است که تیر در آن کنند و بر کمر بندند. (برهان). به معنی ترکش یعنی تیردان. (انجمن آرا) (آنندراج). جعبه و ترکش. (ناظم الاطباء). جعبه و تیردان. ترکش. کِنانه. وَفْضه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بروم یا نروم عیدکنم یا نکنم
کیش بربندم یا بازکنم تیر و کمر؟
فرخی.
هزار غلام با عمود سیمین و دوهزار با کلاه های چهارپر بودند و کیش و کمر و شمشیر و شغا و نیم لنگ بر میان بسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290).
دست را چون به سوی کیش کنند
دل خصمان چو چشم خویش کنند.
سنائی (مثنویها چ دانشگاه ص 151).
آسمان گر سلاح بربندد
تیر تدبیر تو نهد در کیش.
انوری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چه خوش گفت گرگین به فرزند خویش
چو قربان پیکار بربست و کیش.
سعدی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله ٔ قربانها.
سعدی.
همچنان تیر غمت را سپر از سینه ٔ ماست
گرچه تیر دگرت در همه ٔ کیش نماند.
هندوشاه نخجوانی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
هزار جان شده قربان هزار کیش خراب
ز فکر گوشه ٔ کیش و دوال قربانش.
؟ (از یادداشت ایضاً).
|| پر را گویند. (فرهنگ جهانگیری). در فرهنگ به معنی پر نیز آورده. (فرهنگ رشیدی). پر مرغان را گویند مطلقاً، خصوصاً پری که بر تیر نصب کنند. (برهان). پر که بر تیر نصب نمایند. (آنندراج).
- تیر چارکیش، تیر چهارپر. (فرهنگ فارسی معین):
ز رای اوست کار ملک و ملت
چو تیر چارکیش از فاق و پیکان.
عبدالقادر نایینی (از فرهنگ رشیدی).
|| جانوری است که از پوست آن پوستین کنند. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سمور. (زمخشری، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
وشق به کیش چو این قصه گفت گرمانه
ز خشم بر تن وی موی گشت چون خنجر.
نظام قاری (دیوان البسه ص 17).
|| نوعی از جامه باشد که از کتان بافند، و آن را خیش نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). نوعی از بافته است که از کتان ببافند، و آن را خیش نیز خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از جامه بود که از کتان بافند. (برهان). با یزدی «کیش » (مقنعه ٔ زن) مقایسه شود. در سبزوار «کیش حمام » یک قسم کتان است. (حاشیه ٔ برهان چ معین): و چندان جامه و طرایف وزرینه و سیمینه و غلام و کنیزک و مشک و کافور و عناب و مروارید و محفوری و قالی و کیش و اصناف نعمت بود در این هدیه ٔ سوری که امیر و همه ٔ حاضران به تعجب ماندند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 412). || درخت شمشاد را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (فرهنگ رشیدی). به معنی درخت شمشاد سندی ندیده ام. (انجمن آرا) (آنندراج). این نام را در گیلان و طوالش به شمشاد دهند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || خرزهره. در جنوب ایران و هم در جزیره ٔ کیش خرزهره به حال وحشی فراوان است، و در جزیره ٔ کیش خرزهره رانیز کیش نامند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || لفظی است که به هنگام شطرنج بازی در محل خود گویند، و آن چنان است که مهره ای از مهره های شطرنج را در جایی گذارند که در یکی از خانه ها که به این مهره تعلق دارد شاه حریف لاعلاج از آن خانه برخیزد یا علاج آن کند. (برهان). در بازی شطرنج چون مهره ای را درجایی گذارند که در یکی از خانه های متعلق به این مهره، شاه حریف نشسته باشد، گویند: کیش، حریف ناچار شاه را از آن خانه حرکت می دهد و یا چاره ٔ آن را می کند ومی گوید: نه کیش. (ناظم الاطباء). کلمه ای است که به هنگام شطرنج بازی به عنوان اعلام خطر گویند. چون مهره ای از مهره های شطرنج را در جایی گذارند که شاه حریف در محاصره افتد، گویند: کیش. حریف ناگزیر شود شاه را از آن خانه به جای دیگر برد یا راه حمله را مسدود سازد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به «کش » و «شه » شود. || (اِ صوت) راندن و دور نمودن مرغ را نیز به این لفظ کنند، و این لفظ امر است بر دور شدن و رفتن، یعنی دور شو و برو، و در شطرنج نیز همین معنی را دارد. (برهان). این لفظ را در دور کردن مرغان استعمال کنند. (ناظم الاطباء). یا کیش کیش. آوازی است که بدان مرغان را رانند. مقابل توتو که بدان مرغان را خوانند. و عرب حَف حَف گوید. صوتی است که بدان پرندگان را زجر کنند، مانند چخ برای سگ و پیشت برای گربه. حَت ِّ. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آوازی است که با تکرار آن سگان را بر کسی یا بر یکدیگر آغالند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آوازی است که با تکرار وپیوسته کردن آن (کیش کیش) طفلان شیرخواره را خوابانندآنگاه که در بغل دارند، و اگر در گهواره باشد لالایی گویند. آوازی است که کودکان را بدان خوابانند یا آرام کنند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کیش. (اِخ) نام جزیره ای است در دریای پارس، جواهرآلات فاخر و مروارید و قطعه و بالشهای زردوز از آنجا آرند، و هوای آن به غایت گرم باشد. (از صحاح الفرس). نام جزیره ای است که به هرموز مشهور است، و وجه تسمیه اش به این نام آن است که چون بر بلندیهای اطراف آن برآیند در نظر مانند کیش نماید که ترکش باشد. (فرهنگ جهانگیری). نام شهری است در جزیره از دریا، و آن به هرموز اشتهار دارد و وجه این آن است که چون بر بلندیهای اطراف هرموز برمی آیند مانند کیش که ترکش باشد به نظر درمی آید. (برهان).نام جزیره ای است از جزایر بحر عمان در حوالی فارس، و آن را جزیره ٔ دراز خوانند، و وجه این نام آنکه چون از دور نظر کنند به ترکیب کیش یعنی جای تیر نماید، و عربان معرب کرده جزیره ٔ قیس نامند. (انجمن آرا) (آنندراج). نام جزیره ٔ هرمز که در خلیج ایران واقع شده. (ناظم الاطباء). قیس معرب آن. (فرهنگ رشیدی). اتابک ابوبکر بدانجا دولتخانه نام داد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جزیره ای است در وسط دریا و از اعمال فارس به شمار است زیرا که مردم آنجا فرس هستند. (از معجم البلدان). جزیره ٔ کیش در طی قرون گذشته (قرن پنجم و ششم و هفتم هجری) بسیار آباد و پرجمعیت و مرکز سیاسی و تجارتی و کشتیرانی خلیج فارس و بندرگاه معتبر کشتیهای چین و هند و بصره و بغداد و غیره بوده است... (از حاشیه ٔ شدالازار چ قزوینی ص 187). بعد از قشم مهمترین جزیره ٔ ساحلی ایران کیش است که 15 کیلومتر طول و 8 کیلومتر عرض دارد و به واسطه ٔ تنگه ای به عرض 18 کیلومتر از ساحل جدا شده، این تنگه به خوبی قابل کشتیرانی است. صرف نظر از بعضی ناهمواریهای داخلی، تمام سطح جزیره صاف و بهتر از تمام جزایر دیگر قابل زراعت است و جغرافیون ایرانی در کتب خود از حاصلخیزی آن بسیار شرح داده اند. جمعیت آن قریب 0 نفر است. (از جغرافیای طبیعی کیهان ص 106). جزیره ای از دهستان چارکی بخش لنگه است که در شهرستان لار و در نه هزارگزی غرب لنگه در خلیج فارس و هفده هزارگزی بندر گرزه واقع است. جلگه و گرمسیر و مرطوب است. سکنه ٔ این جزیره در چهار آبادی کوچک به نام: ماشه، سفیل، ده، سدچم سکنی دارند. پاسگاه گارد مسلح گمرک دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7):
یکی پیر درویش در خاک کیش
نکو گفت با همسر زشت خویش.
سعدی.
بوی بغلت می رود از پارس به کیش
همسایه به جان رسید و بیگانه و خویش.
سعدی.
شبی در جزیره ٔ کیش مرا به حجره ٔ خویش خواند. (گلستان). رجوع به قَیس و «جزیره ٔ قیس » در همین لغت نامه و فارسنامه ٔ ناصری ج 2 ص 317 و معجم البلدان (ذیل کیش و قیس) و فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 136 و 141 و شدالازار ص 110 و 185 شود.

کیش. (اِخ) از شهرهای اکد بوده است. (ایران باستان ج 1 ص 113).

کیش. (اِخ) شهری است به ماوراءالنهر نزدیک سمرقند که در این زمان او را شهر سبز خوانند. (فرهنگ اوبهی). رجوع به کش شود.


رسم

رسم. [رَ] (ع اِ) طریق و آیین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). آیین و روش و منوال و طرز و شیوه و قاعده و قانون و طریق و وضع. (ناظم الاطباء). آیین و روش. ج، رسوم، مَراسِم. (آنندراج). قاعده و قانون و این لفظ عربیست. (از غیاث اللغات از سراج اللغات). نهاد. (فرهنگ سروری). قاعده و آداب. (از لغات ولف). سنت. مقررات. (یادداشت مؤلف). بمعنی قاعده و قانون و طرز و اسلوب، و خود عربیست که در فارسی نیز بهمین معنی بکار رود. (از شعوری ج 2 ص 10). آیین و قاعده. (فرهنگ سروری) (فرهنگ رشیدی). آیین و روش.قاعده. قانون. (از فرهنگ فارسی معین) (از فرهنگ نظام). آیین. (غیاث اللغات از منتخب اللغات و برهان). بمعنی آیین و روش بفارسی با لفظ گرفتن و آوردن و داشتن و نهادن و بر جای داشتن و پخته کردن و بردن و دیدن و انداختن و برافکندن و برداشتن و زدودن و شکستن و برخاستن و برافتادن مستعمل. (آنندراج). شیوه و عادت متعارف. (از برهان) (از لغت محلی شوشتر):
چنین است رسم سپنجی سرای
نخواهد که مانی بدو در بجای.
فردوسی.
چنین است رسم سرای جهان
همی راز خویش ازتو دارد نهان.
فردوسی.
چنین است رسم سرای فریب
گهی بر فراز و گهی بر نشیب.
فردوسی.
چنین است رسم سرای سپنج
گهی ناز ونوش و گهی درد و رنج.
فردوسی.
زبهر رسم همی نیزه را سنان سازد
وگرنه نیزه ٔ او را به کار نیست سنان.
فرخی.
آیین جهان رسم جهاندار فریدون
بر شاه جهاندار فری باد و همایون.
عنصری.
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بارت عز و بیداری تنه.
منوچهری.
و هرچند سلطان در این باب فرمانی نداده است از شرط و رسم در نتوان گذشت. (تاریخ بیهقی). چند کار سلطان مسعود برگذارد همه بانام آنها را نیز بباید نبشت که شرط و رسم تاریخ این است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344). چه چاره داشتم که دوستی همگان به جای نیاوردمی که این از رسم تاریخ دور نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255).
چون بدین اندر محمد را بباشی دوستدار
رسمها بوجهل وار اندر جهالت چیست پس.
ناصرخسرو.
ز حجت پند بشنو کآگهست او
ز رسم چرخ دوار ستمکار.
ناصرخسرو.
این بود همیشه رسم گیتی
شادیش غم است و شکّرش سم.
ناصرخسرو.
چون این رسمها را ببینی بدان
که این بیشتر بهر روی و ریاست.
ناصرخسرو.
و آن دختر را برسم غلامان کلاه برنهادند و برفتند. (اسکندرنامه).
به رسم رفته چو رامشگران و خوش دستان
یکی بساخت کمانگه یکی نواخت رباب.
مسعودسعد.
هرگاه این رسم مستمر گشت، همگان در سر این غفلت شوند. (کلیله و دمنه).
پس به نیکان کجا بد اندیشم
رسم و سنت چگونه گردانم.
خاقانی.
هست طریق غریب نظم من از رسم وسان
هست شعار بدیع شعر من از پود و تار.
خاقانی.
مهر بریدن ز دوست مذهب ما نیست
لیک چنین هم طریق و رسم ترا بود.
خاقانی.
و نظام مملکت و رونق دولت بقرار معهود و رسم مألوف بازگشت و بر قواعد سداد و اساس احکام استقرار و استمرار یافت. (سندبادنامه ص 10).
در توحید زن کآوازه داری
چرا رسم مغان را تازه داری.
نظامی.
رسم ستم نیست جهان یافتن
ملک به انصاف توان یافتن.
نظامی.
رسم ضعیفان به تو نازش بود
رسم تو باید که نوازش بود.
نظامی.
حالی از آن خطه قلم برگرفت
رسم بدو راه ستم برگرفت.
نظامی.
مرغ خانه اشتری را بی خرد
رسم مهمانش به خانه می برد.
مولوی.
خوشدلی در کوی عالم روی نیست
زآنکه رسم خوشدلی یک موی نیست.
عطار.
عجب مدار که رسمی است در زمانه قدیم
که سایلان نتوانند سایلان را دید.
اثیر اومانی.
شنیدم که شاپور دم درکشید
چو خسرو به رسمش قلم درکشید.
(بوستان).
قصه ٔ لیلی مخوان و غصه ٔ مجنون
عشق تو منسوخ کرد رسم اوایل.
سعدی.
روز وصلم هست کوتاه و شب هجرم دراز
کز دم سردم جهان رسم زمستان یافته ست.
امیرخسرو دهلوی.
وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
بیفشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت.
حافظ.
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار
حاشا که رسم جور و طریق ستم نداشت.
حافظ (از ارمغان آصفی).
وآنکه گیسوی ترا رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من مسکین داد.
حافظ.
پرسیدن یاران کهن رسم قدیم است
چونست که این رسم به عهد تو برافتاد.
کمال خجندی.
ای قاعده ٔمهر و وفا کرده فراموش
این رسم چه رسم است و چه آیین که تو داری.
خواجه آصفی.
بیش ازین رسم میانداری نمی آید ز من
در دکان خودفروشی چند دلالی کنم.
تأثیر اصفهانی.
درآن مکان که تو از راه قدر بنشینی
زمانه رسم گسستن از آن مکان برداشت.
ثنای مشهدی (از ارمغان آصفی).
آمد شرف براه مکان تو جان سپرد
رسم وفا به مردم عالم نمود و رفت.
شرف قزوینی (از ارمغان آصفی).
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن.
قاآنی.
- اسم و رسم، مراد مشخصات ظاهری و حد رسم منطقی است و اصطلاحاً شهرت و خاندان و شرف و بزرگی و جلال. نام و نشان. آوازه واثر. تشخص و سرشناسی: هفتادواند تن را به بخارا آوردند که اسمی و رسمی و خاندانی داشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102).
- با اسم و رسم، مشهور و دارای بزرگی و جلال. مشخص و سرشناس و نامور.
- برسم، برطبق قاعده. از روی آیین و شیوه ٔ معمول. رسمی. بر قرار و طریق مقرر: بامدادان در صفه ٔ بزرگ بار داد [مسعود] و حاجبان برسم می رفتند پیش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 138). بازگشت بدانکه مواضعه نویسد برسم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281). در تاریخ محابا نیست آنانکه با ما به آمل بودند اگر این فصول بخوانند داد خواهند داد و بگویند که من آنچه نبشتم برسم است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 470). رسول را به جایگاه نیکو فرودآوردند و پیش تخت بردند سخت برسم پیش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 43).
- بی اسم و رسم، گمنام.
- رسم پرداز، پردازنده به آیین و سنت. مراعات کننده ٔ قواعد ورسوم. آنکه به انجام شیوه و سنت و رسم بپردازد. آنکه رعایت سنت و آیین بکند. که مرسوم و معمول بین مردم را رعایت کند:
به رنگ رسم پردازان تکلف می کنم بیدل
وگرنه معنی الفت عبارت را نمی تابد.
بیدل.
- رسم کسی را گرفتن، به سنت وی عمل کردن. طریقه و آیین و شیوه ٔ او را بکار بستن. به رسم و سنت وی رفتن. بر پی او رفتن:
آفتاب دین پیغمبر محمدبِن ْ حسین
آن خداوندی که در دین رسم پیغمبر گرفت.
معزی نیشابوری (از ارمغان آصفی).
- || مرسوم او را گرفتن. مرسوم او را در قبض و در اختیار گرفتن.
- رسم و آیین، شیوه و طریق. طریقه و آیین و سنت:
چه از رسم و آیین نوروز و مهر
زاسبان و از بنده ٔ خوب چهر.
فردوسی.
مر او را به آیین پیشین بخواست
که آن رسم و آیین بد آنگاه راست.
فردوسی.
ای جهان را تازه کرده رسم و آیین پدر
ای برون آورده ماه مملکت را از محاق.
منوچهری.
- رسم و راه، آداب و سنن. (یادداشت مؤلف):
چنین داد پاسخ که ای شهریار
همه رسم و راه از در کارزار.
فردوسی.
و رجوع به رسم و ره شود.
- رسم و رای، رسم و راه. (آنندراج از غوامض سخن):
همه زنگیان پیش خسرو بپای
فرومانده عاجز در آن رسم و رای.
نظامی (از آنندراج).
- رسم و ره، رسم و راه:
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر.
سوزنی.
شکستن سپه و دستگیر کردن خصم
نهاد و رسم و ره و سنت و شعار تو باد.
سوزنی.
و رجوع به رسم و راه شود.
- رسم و نهاد، قاعده و قانون. (یادداشت مؤلف):
بگویم ترا من نشان قباد
که او را چگونه ست رسم و نهاد.
فردوسی.
زمانش همینست رسم و نهاد
به یک دست بستد بدیگر بداد.
فردوسی.
- راه و رسم، رسم و راه. آداب و سنن. (یادداشت مؤلف). طریقه و شیوه:
که دانید کَاکنون ببندد میان
بجای آورد راه و رسم کیان.
فردوسی.
همه راه و رسم پلنگ آورم
سر سرکشان زیر چنگ آورم.
فردوسی.
که سعدی راه و رسم عشقبازی
چنان داند که در بغداد تازی.
سعدی (گلستان).
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها.
حافظ.
- با رسم و فر، باقاعده و باشکوه. بآیین و بشکوه:
ای شه و شاهی ز تو با رسم و فر
وی ملک و ملک ز تو بانهاد.
مسعودسعد.
- به رسم کاری بودن، برای آن کار معین بودن. (یادداشت مؤلف): از این مطبخ [اسدآباد] تا آنجا که وی بودی خوردنیها دست بدست غلامان مطبخ بدادندی از بسیاری بندگان که به رسم این کار بود. (مجمل التواریخ و القصص).
|| ترتیب وانتظام. دستور. وضع. (ناظم الاطباء). قواعد و مقررات: بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمی شناسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). || عادت و خوی. (ناظم الاطباء). دأب. (یادداشت مؤلف). عادات. (لغات ولف). معمول و متعارف. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). روشی که قانون آن را در روابط افراد معتبر می داند. حقوق عادی. عرف و عادت. (فرهنگ فارسی معین):
به هر سال یک بار کردی چنان
برفتی بدان رسم در سیستان.
فردوسی.
آنچه رسم است که اولیای عهود دهند از غلام و تجمل و آلت و کدخدایی... هرچه تمامتر ما را فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 214). گفت صواب باشد که مسعدی را فرموده آید تا نامه ای نویسد هم اکنون به خوارزمشاه چنانکه رسم است که وکیل درنویسد و بازنماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 331). رسم بود که روز آدینه احمد پگاه تر بازگردد همگان به سلام وی روند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327). آنچه می یافتند می ستدند و اندک چیزی به خزانه می رسید که بیشتر می ربودند چنین که رسم است و در چنین حال باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 459). عبدالجبار پسر وزیر آنجا برسولی فرستاده آید با دانشمندی و خدمتکارانی که رسم است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
عادت و رسم این گروه ظلوم
نیک ماند چو بنگری به ظلیم.
؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
خوی نیکو و داد را بلفنج
کاین دو سیرت ز رسم احرار است.
ناصرخسرو.
گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم
همواره پیش دیو بداندیش چاکرند.
ناصرخسرو.
مرداسنگ... و هنج از هر یکی نیم درمسنگ و نیم مرهم سازند چنانکه رسم است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). همه را بکوبند و به انگبین بسرشند چنانکه رسم است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
رسم ترکانست خون خوردن ز روی دوستی
خون من خورد و ندید از دوستی در روی من.
خاقانی.
خمیده بیدش از سودای خورشید
بلی رسم است چوگان کردن از بید.
خاقانی.
اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت رسم سؤال از جهان برخاستی. (گلستان).
رسم است که مالکان تحریر
آزاد کنند بنده ٔ پیر.
سعدی (گلستان).
دانمت آستین چرا پیش جمال می بری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری.
سعدی.
نمی دانم به هر جایی که هستی
خلاف رسم و عادت کن که رستی.
شبستری.
بکلی دور شو از رسم و عادت
بگو از جان و دل قوت شهادت.
پوریای ولی (از ارمغان آصفی).
هر دهی رسم و عادتی دارد.
اوحدی.
مکتوب گاهی رسم بود از کلک گوهربار تو
منسوخ کرد آن رسم هم کم لطفی بسیار تو.
فضل اردستانی.
نی اضطراب کرده بدل جای نه سکون
کز زلف بیقرار تو رسم قرار بود.
واله هروی.
- بی رسمی، رفتار و عمل خارج از اصول متعارف.حرکت خلاف عرف و قاعده و قانون. ظلم. (یادداشت مؤلف): این زن پیش رسول ملک روم بنالید و گفت مرا شوی بود و از بزرگان مصر بود بمرد و این خانه ٔ مرا بی رسمی کردند و رسول او را گفته بود که تو و خانه ٔ تو از این ملک برهانم. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
- رسم رفتن، معمول شدن. متداول گشتن: رسم رفته است که چون وزارت به محتشمی دهند آن وزیر مواضعه نویسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207).
|| رواج. || معامله. (ناظم الاطباء). || خدمتکار نزدیک مانند آبدار و جامه دار. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر). خدمتکار نزدیک. (فرهنگ اوبهی).
- به رسم بودن، پیشکار بودن. جزو عمال امیر یا بزرگی قرار داشتن. (فرهنگ فارسی معین).
|| وظیفه و مشاهره. (ناظم الاطباء). وظیفه و مواجب. (فرهنگ نظام). مجازاً، بمعنی راتبه و وظیفه. (آنندراج). مقرری. مستمری. (یادداشت مؤلف). بمجاز، به معنی وظیفه و مشاهره. (غیاث اللغات از سراج اللغات).وظیفه و مواجب که به نوکران دهند، و در این معنی نیز عربیست. (از فرهنگ رشیدی). عوارض. حق العمل. (فرهنگ فارسی معین):
رسم شعرا از تو هزار و دوهزار است
آخر ده هزاری شوی و بیست هزاری.
فرخی.
ناخوانده شعرهای دو جشن از پی دو جشن
کس کرد نزد من که بیا رسمها ببر.
فرخی.
گرانی آمدش از من بدل مگر که چنین
بکاست رسم من و سوی من نکرد نظر.
عنصری.
امیر گفت خلیفه را چه باید فرستاد احمد گفت بیست هزار من نیل رسم رفته است. (تاریخ بیهقی). و نه حد بود آنرا که نوشتکین بازگذاشت و نه اندازه از اصناف نعمت و ولایت مرو که به رسم وی بود سالار غلامان سرایی حاجب بکتغدی را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543).
رنجها را برسم دربستی
عرصه ها را به وجه بگشادی.
مسعودسعد.
و هر کسی را رسمی و معیشتی فرمودندی و هر سال بدو رساندندی بی تقاضا. (نوروزنامه).
گفتی از رسم سی هزار درم
کم ز سی نیزه گیر نتوان یافت.
نظامی.
از رعیت بجای رسم و خراج
گه کمر خواستی و گاهی تاج.
نظامی.
- رسم الاستیفاء؛ مرسوم و مقرری دیوان مستوفیان. مستمری متصدی دفترمحاسبات و امور مالی در قدیم. مؤلف تذکره الملوک گوید: مستوفی الممالک بشرح جزو رسم الاستیفاء و غیره داشته: رسم الاستیفاء. از محال سیصدودو تومان ونه هزاروپنجاه وهشت دینار بابت... (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 59).
- رسم الحساب، مرسوم دیوان شمار وحساب و محاسبات. مقرری محاسبه. وظیفه ٔ مرسوم حسابداری. مؤلف تذکره الملوک در شرح رسم استیفاء مستوفی الممالک گوید: رسم الحساب از محاسبات از قرارتومانی سی دینار... (ص 59).
- رسم الوزاره، مقرری و مرسوم شغل وزارت. مؤلف تذکرهالملوک گوید: وزیر دیوان اعلی که مواجبی ندارد و بشرح جزورسم الوزاره و غیره و انعام و رسومات در وجه... او مقرر است. رسم الوزاره و غیره که از محال معین بوده... (ص 52).
|| نبشته. (ناظم الاطباء). || فرمان. (دهار). || خطوط نقاشی و کشیدن آنها. (فرهنگ نظام). || شکل.پیکر. صورت. (یادداشت مؤلف). || بازیی است که کودکان مکتبی در کشتها و باغ روی شوخی و ذهن آزمایی کنند بدان سان که همگی گرد هم نشینند و یکی از اول گیرد و از هر یک بپرسد که چه خورده ای او می باید چیزی بگوید که یا در آن حروف رسم، یعنی «ر، س، م » نباشد مانند پلو و نان و غیره و یا همه ٔ حرف آنرا داشته باشد مانند «سر ماهی » و امثال آن، اگر درست گفت ازاو بگذرد و اگر غلط گفت همه ٔ حضار بر او گویند: گه خورده ای، و همچنین بدور گردد. (لغت محلی شوشتر). || (اصطلاح صوفیه) صفت است که در ابد جریان می یابد بوسیله ٔ آنچه در ازل جاری شده است یا در علم خدای تعالی گذشته است. (از تعریفات جرجانی). در اصطلاحات صوفیه عادت را گویند رسم و هرچه بی نیت بود آن رسم وعادت باشد و بعضی گویند رسم عبارت از خلق و صفات آنهاست که ماسوی اﷲ باشد و بالجمله ظواهر خلق و ظواهر شریعت را رسم گویند. (از مصطلحات عرفانی تألیف سجادی). نزد صوفیه رسم مرادف عادت می باشد... رسم عادت را گویند عادتی که بی نیت بود. پس مرد باید که اول نیت خود را از شائبه ٔ نفسانی و داعیه ٔ شیطانی خالص گرداندو این به قوت علم می شود. مصراع: هرکه را علم نیست نیت نیست. و یا رسم عبارت از خلق و صفات اوست، چه رسوم آثار و نشانه هاست و هرچه جز خدای باشد نشانه های الهی است که ناشی از افعال اوست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به کتاب اخیر ذیل ص 196 و مآخذ مندرج آن شود. || (اصطلاح منطق) تعریف شی ٔ به عرضیات مانند تعریف انسان به ماشی و ضاحک، به خلاف حد که تعریف شی ٔ به ذاتیات باشد چون تعریف انسان به حیوان ناطق. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). در عرف منطقیان عبارت از ممیز عرضی است... و یا مجموع چند عرضی است که فی الجمله موجب امتیاز معرف از ماعدا باشد. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی تألیف سجادی). در عرف علمای منطق قسمی از معرف در مقابل حد باشد و آن بر دوگونه است: رسم تام... و رسم ناقص... و در نزد علمای اصول رسم اخص از حد می باشد زیرا قسمتی از حد باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آنچه از عرضیات تنها بود یا آمیخته با ذاتیات آنرا رسم خوانند پس اگر افادت تمیز کلی کند تام بود والاّ ناقص. (اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص 341):
اسم تو ز حد و رسم بیزار
ذات تو ز نوع و جسم برتر.
ناصرخسرو.

رسم. [رَ س َ] (ع اِ) حسن رفتار. (ناظم الاطباء). خوبی راه رفتن. (از اقرب الموارد). خوبی رفتار. (آنندراج) (منتهی الارب).

رسم. [رَ] (ع اِ) چاه پنهاکرده بخاک. (ناظم الاطباء) (آنندراج). چاه آب پنهان کرده در خاک. ج، اَرْسُم و رُسوم. (از اقرب الموارد). || نشان یا بقیه ٔ آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (کشاف زمخشری). نشان. (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات) (از فرهنگ سروری). نشان و اثر. (فرهنگ رشیدی). ج، رُسوم، رُسم. (مهذب الاسماء). نشانه. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آنچه از آثار خانه در زمین بماند. (از اقرب الموارد):
دگر هر کجا رسم آتشکده ست
که بی هیر بد جای ویران شده ست.
فردوسی.
آنجا که بود مستی ایام گذشته
آنجاست همه رسم و طلول و دمن من.
منوچهری.
تا بر آن آثارشعر خویشتن گریند باز
نی بر آثار و دیار و رسم و اطلال و دمن.
منوچهری.
ایا رسم و اطلال معشوق وافی
شدی زیر سنگ زمانه سحیقا.
منوچهری.
امروءالقیس و لبید و اخطل و اعشی و قیس
بر طللها نوحه کردندی و بر رسم بلی.
منوچهری.
- رسم ِ دار؛ نشانه ٔ خانه ای که با زمین هموار شده باشد ج، رسوم. (یادداشت مؤلف). || نشان ناپیدا. ج، اَرْسُم، رُسوم. || چیزی که بدان دینار را جلا دهند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || نوشته. || چوب گنده ای که بدان انبار را مهر کنند. تمغا. (ناظم الاطباء). دَج (در تداول قزوین و آذربایجان). تمغا، و آن چوبیست گنده که بدان انبارها را مهر کنند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جوالیقی در شرح کلمه ٔ «روسم » گوید: فارسی و معرب است و... و آن رسم است که بدان مهر کرده میشود. (از المعرب جوالیقی ص 160). || داغ و نشان. (ناظم الاطباء) (از برهان) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). || به آنچه در مقابل حقیقت قرار دارد اطلاق شود. شاعری گفته است: «اری ودکم رسماً و ودی حقیقه»، و آن مولد است. (از اقرب الموارد).

رسم. [رَ] (ع مص) محو کردن باران خانه ها را و باقی گذاشتن نشان آنها را چسبیده بر زمین: رسم الغیث الدیار رسماً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نشان کردن بنا را. (ناظم الاطباء). || نوشتن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). نبشتن کتب و خط. (منتهی الارب) (از نشوءاللغه ص 5) (از اقرب الموارد). || کار فرمودن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).امر کردن کسی را به انجام دادن چیزی. (از اقرب الموارد). || غایب شدن در زمین. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مهر کردن خرمن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). دج کردن (درتداول قزوین). مهر نهادن. (دهار). مهر کردن. (مصادر اللغه ٔ زوزنی). || نهادی نهادن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). || نهادی نهادن، یعنی بنشانی و قانون. (یادداشت مؤلف). || نشان سرای با زمین هموار شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ناپیدا شدن نشان. (تاج المصادر بیهقی). || اثر گذاشتن. (از نشوءاللغه ص 5). اثر گذاشتن ناقه در زمین. (از اقرب الموارد). || رسم ِ اسقف به کسی، دادن درجه ای از درجات کلیسابر وی، و اسم آن رِسالَه است. (از اقرب الموارد).


ساز و رسم

ساز و رسم. [زُ رَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ساز و آئین. ساز و نهاد. راه و رسم.رسم و راه. ساز و سامان. ساز و پیرایه:
پراکند کافور برخویشتن
چنانچون بود ساز و رسم کفن.
فردوسی.
رجوع به ساز شود.


تباه کیش

تباه کیش. [ت َ] (ص مرکب) بدکیش. کافر: و قومی از امراء بدکنش تباه کیش را بی کیش و قربان فرمان شد. (جهانگشای جوینی).

فارسی به عربی

رسم

اثر، تقلید، رسم، رسومات، عاده، نمط

عربی به فارسی

رسم

رسم , نقشه کشی , قرعه کشی , پس زدن (ماشین وغیره) , لگدزدن , بازپرداخت

فرهنگ عمید

کیش

(ورزش) در شطرنج، حالتی که در آن شاه به‌وسیلۀ یکی از مهره‌های حریف تهدید می‌شود،
(شبه جمله) (ورزش) در شطرنج، هنگام کیش دادن به شاه حریف گفته می‌شود،
(شبه جمله) [عامیانه] هنگام دور کردن پرندگان به کار می‌رود،

فرهنگ معین

رسم

روش، قاعده، آیین، عادت، عُرف، دستور، ترتیب، نشانی سرای و منزل. [خوانش: (رَ) [ع.] (اِ.)]

معادل ابجد

کیش و رسم

636

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری